روزی با دوستم از کنار دکه روزنامه فروشی رد میشدیم دوستم روزنامه ای
خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد اما آن مرد هیچ پاسخی
به تشکر او نداد همانطور که دور می شدیم به دوستم گفتم چه مرد عبوس
و تروشرویی بود دوستم گفت او همیشه این طور است پرسیدم پس چرا
تو به او احترام می گذاری دوستم با تعجب گفت چرا باید به او اجازه دهم
که برای رفتار من تصمیم بگیرد هر گز فراموش نکنیم ما منحصر به فرد به
دنیا آمده ایم
:: برچسبها:
حافظ,
|